مرگ را دیده ام من
در دیدار غمناک ،
من مرگ را بدست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آواز غمناک
غمناک
وبه عمری سخت دراز وسخت فرساینده.
آه؛ بگذاریم! بگذاریم!
اگر مرگ
همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ
از تپش بار میماند
و شمعی - که به رهگذر باد-
میان نبودن وبودن
درنگی نمیکند ،
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم
به آغوشش کشم !
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
وسفره ام-که تهی بود-بسته خواهد شد
و درحوالی شب های عید، همسایه !
صدای گریه نخواهی شنید همسایه !
همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
وکودکی که عروسک نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده در گذر دیده
منم که نان اگر داشتم ار آجر بود
وسفره ام-که نبود-از گرسنگی پر بود
I have a pen
My pen is BLue
I have a friend
My friend is you
هر کجا روم یاد تو را میکند این دل
درقلب منی گرچه میان دیگرانم ای مادر !