مرگ را دیده ام من
در دیدار غمناک ،
من مرگ را بدست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آواز غمناک
غمناک
وبه عمری سخت دراز وسخت فرساینده.
آه؛ بگذاریم! بگذاریم!
اگر مرگ
همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ
از تپش بار میماند
و شمعی - که به رهگذر باد-
میان نبودن وبودن
درنگی نمیکند ،
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم
به آغوشش کشم !